مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

یه روز خاص و یه کار خاص

مانی جونم دیروز سالگرد ازدواج مامان و بابا بود هیچ کاری نکردیم البته شب قبلش رفتیم بیرون به نظرم سالگرد گرفتن فقط تا وقتی بچه نباشه معنا میده و بعدش باید قیدشو زد البته این نظر منه(به دلیل مشغلهء زیاد) دیروز یه کار خیلی عجیب کردی گذاشتمت تو کالسکه تو آشپزخونه و رفتم تا رخت چرکا رو بیارم بریزم تو ماشین که یهو دیدم تو پشت سرمی باور نمیکردم هم ترسیده بودم هم هیجان زده بودم نمیدونی یه حس عجیبی داشتم فقط بغلت کردم و میبوسیدمت و چکت کردم که چیزیت نشده باشه وای مامان جان آخه چطوری از زیر محافظ(جالیوانی)کالسکه اومده بودی بیرون و افتاده بودی پایین؟؟؟؟؟؟؟ خدا رو شکر که چیزیت نشده بود امروز ظهر زنگ زده بودم به مامانیم و گفتم میخ...
29 ارديبهشت 1391

اگه بدونی چه شکلی بودی

جون جونم مامان دیروز رفتیم خونهء مامانیم اول بگم تا شب که اومدیم خونه نخوابیدی و این یعنی فاجعه اولش رفتیم خونهء دایی نادر داشتن ناهار میخوردن و تو هم مثه همیشه پریدی بغل شادی اونم نون زد تو ماست و داد دستت وای همشو مالیدی بهش منم همش حرص خوردم که به لباست نزنی بعد رفتیم خونهء مامانی تا رسیدیم شروع کردی به شیطنت رفتی سراغ تلفن و هی دکمه هاشو فشار میدادی همهء خونه رو بهم ریختیم آخه تو همه جا میرفتی و منم مجبور بودم برم دنبالت واسه همین همه جا رو با مبل مسدود کردم مامانی هم هی میگفت اگه الان یه مهمون بیاد میگه اینجا خونهء غربتاست غروب مامانی بساط کباب راه انداخت رفتیم تو حیاط خلوت و تو اونجا واسه خودت وول میخوردی و من...
26 ارديبهشت 1391

توانایی هات

عزیز مامان قربونت برم که چند روزیه دستاتو رها میکنی و به تنهایی واسه چند دقیقه می ایستی فدات بشم که میگی نه نهههههههههه مامانو بوس میکنیو گول میزنی تا کارت پیش بره هنوزم همه چی رو قایم میکنی الکی ادای گریه در میاری تا یکی تو راه پله راه میره بهونهء بیرونو میگیری قلدر بازی در میاری و منم حریفت نمیشم و کوتاه میام یه چیزی بهت یاد دادم که کلی میخندونیم میگم مانی کتک میخوای تو هم میگی نه نههههههههههه چند روز پیش به باباتگفتم دلم یه چیزی میخواد که نمیدونم چیه باباتم گفت خوب برو یه چیزی بخور گفتم نه خوردنی نیست گفت:کتک میخوای تو یهو گفتی نه نههههههههه کلی خندیدیم الهی فدات بشم من فضولم ...
23 ارديبهشت 1391

ماهی قرمز کوچولو

جون جون مامان امروز ظهر بابات گفت بریم بیرون یه دور بزنیم منم از خدا خواسته زودی حاضر شدم و البته اول تو رو آماده کردم ماهی قرمز کوچولوی عیدمون رو هم با خودمون بردیم و انداختیم تو حوض میدون اسبی پارسال روزی که تو میخواستی دنیا بیای همین کارو کردیم و امسال قبل از اولین سال تولدت ماهی رو بردیم آخه ترسیدم خدای نکرده بمیره و ناراحت بشم دلم واسش تنگ میشه گر چه الان داره کیف میکنه اما بابات میترسید که قورباغه ها بخورنش بعدشم رفتیم واسه مامانیت هدیه خریدیم شاید شب بریم بالا قربونت برم که از خستگی نا نداشتی و زودی خوابیدی نفس مامان عاشقتم بوووووووووووووووووس
22 ارديبهشت 1391

دَدَری

جون جون مامان دوشنبه رفتیم خونهء مامانیم و شب بابات اومد دنبالمون و یه سر رفتیم میوه فروشی دوست بابات و بابات تو رو هم با خودش برد تو مغازه دوستشم تو رو گذاشت تو ترازو و وزنت کرد 9/50 بودی  منم حسابی از اینکه وزن گرفتی خوشحالم سه شنبه هم رفتیم خونهء مامانیم و تا شب اونجا بودیم و بعد از چرخ زدن تو شهر اومدیم خونه این هفته حسابی بیرون رفتی و خوش به حالت شده دیشب عمه آمنه ات با متین یه سر اومدن پایین و مامانیت هم اومد و از اونجایی که مامانیت موقع رفتن تو رو میبره تو راه پله تو دوباره خودتو کشوندی سمتش تا ببرت من مخالفم و میگم بد عادت میشی اما بابات میگه نه همه بچه ها همین جورین آخر شب بابات گفت بستنی بیار بخوریم و تو هم تا ...
21 ارديبهشت 1391

کالسکه سواری

جون جون مامان دو سه روزی میشه که بابات ماشینو گذاشته بود واسه فروش دیروز هم پیاده (البته تو با کالسکه)بردیمت خونهء مامانیم خیلی کیف کردی عصری هم دایی نادر رسوندمون خونه امروز بابات پای کامپیوتر بود و تو هم داشتی دور و برش وول میخوردی و منم مشغول ناهار پزیدن بودم دیدم خبری ازت نیست آخه هی میای تو آشپزخونه و فضولی میکنی اومدم ببینم چه کار میکنی که دیدم شلوارتو در اوردی هههههههههه به بابات گفتم تو در آوردی گفت نه کلی خندیدم آخه اولین بار بود جالب اینجاست که پوشک هم نبودی شایدم جیش داشتی میخواستی اینجوری بهمون بفهمونی تندی بردمت توالت این روزا خیلی بدت میاد پوشک باشی و کلی غر میزنی امروز عصر هم بابات دید گریه میکن...
17 ارديبهشت 1391

این روزای بهاری

گل مامان این روزا خیلی شیطونی میکنی و مامان حسابی باهات مشغوله شنبه برات آب هویج گرفتم و یه تیکه هویج هم دادم دستت تو هم گازش میزدی و به منم تعارف میکردی بهت گفتم به بابا هم بده تو هم وقتی دیدی بابات دهنشو باز کرده هویجتو چند باری بردی سمت دهنش و منم به شوخی به بابات گفتم همشو بخور آخرین بار که بردی سمت دهنش گذاشتی بخوره بابات هم یهو همشو خورد تا اومدم بگم همین یه دونه بود جویدش ههههههههههه کلی گریه کردی و من و بابات هم مثه آدم بد جنسا کلی خندیدیم بابات هی دهنشو باز میکرد که تو ببینی هویجه چی شده و نمیشه برش داری اما داغ دلت تازه میشد هر دومون میخندیدیم و بابات میگفت تقصیره نوئه که گفتی همشو بخور خلاصه با بازی از یادت رفت...
14 ارديبهشت 1391

یازده ماهگی

مانی جون مامان یازده ماهگیت مبارک گل پسرم تاج سرم قند عسلم الهی فدای اون دست و پای کوچولوت برم من قربونت بره مامان که همهء زندگیمی عشق میکنم که جلوی چشم وول میخوری و خرابکاری میکنی عشق میکنم که هر چی گم بشه زیر سر توئه عشق میکنم که بابات کلی دنبال کنترل میچرخه و پیداش نمکنه و مجبورم خودم پیداش کنم عشق میکنم که زیر مبل پر از دستمال کاغذی و پوست پرتقاله که تو گذاشتی عشق میکنم که وقتی توپت میره  زیر میز و مبل داد میزنی اونقد که رگ گردنتم بالا میاد با همهء کارات عشق میکنم با خالی کردن سطل زبالهء پوشکات با باز کردن و بستن در با جوییدن پاکت پنیر با ریختن نوشابه روی فرش با گیر کردنت زیر صندلی با سر خوردنت تو آشپ...
8 ارديبهشت 1391

اینو کم داشتیم

گل پسر مامان دو روزه که انگار وجود ندارم اصلا خودمو یادم رفته از چهار روز پیش بابات میگفت شصت دستم درد میکنه و فکر میکرد رو دستش خوابیده واسه همینه یکشنبه شب که اومد خونه دستش ورم کرده بود رفت بالا و مامانیت پماد زده بود و بسته بودش بابات هم به من گفت بگیرم زیر آب گرم منم گفتم نمیدونم واسه همین یه لگن آب گرم اوردم و واسش ماساژ دادم دیروز صبح بد تر شده بود و با مامانیت و باباییت رفتن دکتر و تشخیص نداد رفتن اورژانس بیمارستان و عکس انداخت و بازم چیزی نبود و بلاخره معلوم شد که عفونت کرده و با ماساژ هم عفونت پخش شده تو دستش حالا چه جوری معلوم نیست داروهاشو مصرف کرد اما آروم نشد آخر شب داشت از درد به خودش میپیچید که ناگهان مامان ...
5 ارديبهشت 1391

بی خوابی

جون جون مامان دیشب بد جوری حالمونو گرفتی ساعت 21 بود که بردمت حموم و گفتم تا بابات نیومده یه چرت بزنی و بعد شام بخوریم البته یک ساعت قبلش بهت غذا داده بودم اما وقتی از حموم اوردمت بابات خونه بود و این یعنی تو نمیخوابی ساعت 22:30 بابات گفت بریم بالا و من گفتم چای بخوریم بعد بابات هم گفت زنگ میزنم مامان بیاد پایین مامانیت و باباییت اومدن و تا ساعت 24 بودن کاراتو کردم و خوابوندمت نیم ساعت بعد بیدار شدی این همون چرتی بود که سه ساعت پیش باید میزدی وای همش نق میزدی به بابات گفتم بریم بخوابیم که تو هم بخوابی اما مگه میخوابیدی خوابت میومد اما مبارزه میکردی دائم وول میخوردی خودتو پرت میکردی رو تخت ما و دوباره رو تخت خودت د...
3 ارديبهشت 1391